فیک[محکوم شده]p16
کمی احساس ترس بهش هجوم آورد اما سعی کرد اونهارو با افکارش کنار بزنه
ا.ت ویو: حتما خیالاتی شدم،چرا انقدر به همه مشکوک شدی تو دختر؟ چیزی نیست احتمالا یکماشین شبیه به اونه انقدر ترسو نباش
دختر نفس عمیقی کشیدوچشم هاش رو مالش داد تا گیجی از سرش بپره تا دوباره دچار این توهمات نشه
اما آیا واقعا فقط یک توهم بود یا چیزی فراتر از توهم؟دختر بدون توجه به پسر از پشت میزش بلند شد و از اتاق خارج شدبا کسالت داخل راهرو به سمت حیاط قدم برمیداشت
با خوردن هوای خنک و لطیف به صورتش حس آرامش به رگ هاش تذریق شد و برای لحظهای کمی لبخند زد چشم هاش رو بست و به قدم زدن ادامه میداد که با شنیدن جیغ کنار گوشش و کشیده شدنش با هول چشم هاش رو باز کرد که با دیدن بازوش داخل دست های بزرگ مردی چشم هاش به سمت چهره مرد کشیده شد و با دیدن چهره یوجین و لبخند کمرنگ روی لبش با چشم های هول کرده و متعجبش به اون خیره شد یوجین با همون لبخند کمرنگ روی لبش گفت
_حواست کجاست دختر؟نزدیک بود بیفتی روی ویلچر این خانوم
دختر که هنوز توی شوک بود و درحالی که هنوزهم بازوش داخل دست های مرد بود برگشت و به پشت سرش نگاه کرد و با ویلچری مواجه شد که خانومی مسن روی اون نشسته بود و ظاهرا خواب بود
دختر با شوک و صدای لرزون گفت
_من... خیلی متشکرم آقای پارک من حواسم نبو...
_مشکلی نیست ....فقط دیگه بهم نگو آقای پارک ... بهم بگو یوجین
دختر بعد از چند ثانیه سکوت لبخند کمرنگی زد
_باشه...یوجین
_حالا خوب شد و ... باید برگردی به دفتر آقای کیم
دختر با تعجب به یوجین نگاه کرد
_چرا؟
_چون الان تایم نهاره و نهارت رو آقای کیم همراه با نهار خودش سفارش میده و به دفتر میارنش.
دختر با کمی اندوه و بی حوصلگی آهی کشید یعنی از این به بعد هرروز باید نهارشون رو هم باهم میخوردن؟دختر کمی فکر کرد و خواست بگه که گرسنه نیست و به قدم زدن داخل حیاط ادامه بده اما گرسنگیش این اجازه رو بهش نمیداد.
دوباره لبخندی زد و جواب مرد رو داد
_آا ... باشه الان میرم
یوجین هم با لبخند پاسخش رو داد و سپس متوجه شد که هنوز بازوی دختر بین انگشت هاش اسیره سریع دستش رو برداشت
_اوه ... متاسفم حواسم نبود
_مشکلی نیست.. پس ..بعدا میبینمتون
_میبینمت
دختر چرخید و شروع به قدم برداشتن به سمت ورودی بیمارستان کرد و یوجین رو تنها رها کرداهی کشید و قدم هاش رو سریعتر کردترجیح میداد ایندفعه رو غرورش رو زیرپا بزاره و به حرف شکمش گوش کنه،معدش خیلی درد میکرد
***
در اتاق رو باز کرد و به سمت گوشیش که روی میز بود رفت.
67مسیج
23تماس از دست رفته.
همشون هم از طرف لونا بود،قطعا خیلی نگرانش کرده، دستش رو به سمت دکمه تماس برد تا باهاش تماس بگیره اما با صدایی که از طرف میز وسط اتاق اومد سرش رو از گوشی بیرون آورد
_بیا غذاتو بخور
ا.ت ویو: حتما خیالاتی شدم،چرا انقدر به همه مشکوک شدی تو دختر؟ چیزی نیست احتمالا یکماشین شبیه به اونه انقدر ترسو نباش
دختر نفس عمیقی کشیدوچشم هاش رو مالش داد تا گیجی از سرش بپره تا دوباره دچار این توهمات نشه
اما آیا واقعا فقط یک توهم بود یا چیزی فراتر از توهم؟دختر بدون توجه به پسر از پشت میزش بلند شد و از اتاق خارج شدبا کسالت داخل راهرو به سمت حیاط قدم برمیداشت
با خوردن هوای خنک و لطیف به صورتش حس آرامش به رگ هاش تذریق شد و برای لحظهای کمی لبخند زد چشم هاش رو بست و به قدم زدن ادامه میداد که با شنیدن جیغ کنار گوشش و کشیده شدنش با هول چشم هاش رو باز کرد که با دیدن بازوش داخل دست های بزرگ مردی چشم هاش به سمت چهره مرد کشیده شد و با دیدن چهره یوجین و لبخند کمرنگ روی لبش با چشم های هول کرده و متعجبش به اون خیره شد یوجین با همون لبخند کمرنگ روی لبش گفت
_حواست کجاست دختر؟نزدیک بود بیفتی روی ویلچر این خانوم
دختر که هنوز توی شوک بود و درحالی که هنوزهم بازوش داخل دست های مرد بود برگشت و به پشت سرش نگاه کرد و با ویلچری مواجه شد که خانومی مسن روی اون نشسته بود و ظاهرا خواب بود
دختر با شوک و صدای لرزون گفت
_من... خیلی متشکرم آقای پارک من حواسم نبو...
_مشکلی نیست ....فقط دیگه بهم نگو آقای پارک ... بهم بگو یوجین
دختر بعد از چند ثانیه سکوت لبخند کمرنگی زد
_باشه...یوجین
_حالا خوب شد و ... باید برگردی به دفتر آقای کیم
دختر با تعجب به یوجین نگاه کرد
_چرا؟
_چون الان تایم نهاره و نهارت رو آقای کیم همراه با نهار خودش سفارش میده و به دفتر میارنش.
دختر با کمی اندوه و بی حوصلگی آهی کشید یعنی از این به بعد هرروز باید نهارشون رو هم باهم میخوردن؟دختر کمی فکر کرد و خواست بگه که گرسنه نیست و به قدم زدن داخل حیاط ادامه بده اما گرسنگیش این اجازه رو بهش نمیداد.
دوباره لبخندی زد و جواب مرد رو داد
_آا ... باشه الان میرم
یوجین هم با لبخند پاسخش رو داد و سپس متوجه شد که هنوز بازوی دختر بین انگشت هاش اسیره سریع دستش رو برداشت
_اوه ... متاسفم حواسم نبود
_مشکلی نیست.. پس ..بعدا میبینمتون
_میبینمت
دختر چرخید و شروع به قدم برداشتن به سمت ورودی بیمارستان کرد و یوجین رو تنها رها کرداهی کشید و قدم هاش رو سریعتر کردترجیح میداد ایندفعه رو غرورش رو زیرپا بزاره و به حرف شکمش گوش کنه،معدش خیلی درد میکرد
***
در اتاق رو باز کرد و به سمت گوشیش که روی میز بود رفت.
67مسیج
23تماس از دست رفته.
همشون هم از طرف لونا بود،قطعا خیلی نگرانش کرده، دستش رو به سمت دکمه تماس برد تا باهاش تماس بگیره اما با صدایی که از طرف میز وسط اتاق اومد سرش رو از گوشی بیرون آورد
_بیا غذاتو بخور
۱۶.۰k
۲۳ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.